only me part 5
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 18166
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : eunhyuk       


دونگهه

کلافه بودم...

یعنی چی؟اصلا مگه هر کی اسمش هیوک باشه همون هیوکجه ست؟

امکان نداره من با باباش رفته باشم!!!!!!!

همش تقصیره شیوونه...

لعنتی.....

از گ//ی بار اومدم بیرون...

باید میرفتم خونه....مامان نگران میشه!

حسه عجیبی داشتم .... !از خودم متنفر بودم...حس کردم کثیف ترین آدم تو این دنیا خودمم....

دوست داشتم بمیرم...حالم از خودم بهم میخورد....

پاهام سست بودن...بدنم میلرزید

من چطور تونستم اینکارو کنم؟

منتظره اتوبوس موندم...باید میرفتم خونه...

نه!باید شیوون رو میدیدم!

دلم واسش تنگ شده بود....الان نیاز دارم یه نفر بغلم کنه و بهم بگه همه چی تموم میشه!

بگه بابام خوب میشه و دیگه نیازی نیست پوله عملشو با رفتن به گ/ی بار جور کنم....

اتوبوس رفت...

ولی من نتونستم برم...باید همه ی پول رو جور میکردم...باید بابا رو زودتر عمل کنیم...

از نیمکت بلند شدم و رفتم سمته گ/ی بار

ووبین پشته میزش نشسته بود...

ووبین:چرا برگشتی؟

-:میتونم یه زنگ بزنم؟

ووبین:آره ... حتما

یکی از پسرایی که تازه اومده بود رو برد که آماده کنه...

گوشی رو برداشتم...باید باهاش حرف میزدم...

صدایه شیوون رو شنیدم...

شیوون:بله؟

-:وونی...بیا دنبالم...

شیوون:کجایی عزیزم؟

-:گ/ی بار....

شیوون:چی؟

خواستم جوابشو بدم ولی دره گ/ی بار باز شد و هیوکجه اومد داخل!!!!

سریع گوشیو قطع کردم...رفتم سمتش

خودمو انداختم تو بغلش ...دستام دوره گردنش بود و دستایه اون هم ناخودآگاه کمرمو گرفتن...سرمو تو سینه ش فرو بردم....

-:هیوکجه...میترسم

منو از سینه ش جدا کرد

هیوکجه:تو واقعا دیشب اینجا بودی؟چرا؟؟؟از چی میترسی؟

-:آره...از همه چی میترسم

اشکام سرازیر شدن..بالاخره یکی رو پیدا کردم که تو بغلش گریه کنم....

هیوکجه:آروم باش....چیزی نشده که...اصلا دیگه نیا اینجا

پیشونیمو بو/سید و دستمو گرفت....

هیوکجه:حتما دیشب نخوابیدی....بیا خونه ی ما یکم استراحت کن...

-:نه باید بمونم...میخوام زودتر پول رو تهیه کنم...

!!!!!!!!!!!

لو دادم!

هیوکجه:پول؟پول واسه چی؟

-:اممم....منظورم...نمیتونم بگم..

هیوکجه:خب من میتونم کمکت کنم

-:من نمیتونم پول رو پس بدم..

هیوکجه:نیازی نیست پسش بدی

-:از ترحم متنفرم....و اینکه واسه عمله بابام میخوامش

هیوکجه:خب بعد از عمل با خیاله راحت بیا گ/ی بار پول دربیار بده به من...

!!!!!!!این یارو دیوونست...

-:بعده عمل میخوام ازدواج کنم...

هیوکجه:ازدواج؟؟؟

-:آره....با شیوون

هیوکجه  پوزخند زد...

-:اصلا هم خنده نداشت.....شیوون منو دوست داره!

هیوکجه:تو مطمئنی؟

همین جمله ش کافی بود تا اعتمادمو نسبت به شیوون کلا از دست بدم...

-:آره...چرا نباشم؟

هیوکجه:دونگهه....شیوون نامزد داره....

!!!!!!!!

؟؟؟؟؟؟؟؟؟

!!!!!!!!!

نمیدونستم چی باید بگم...

هیوکجه:بهتره استراحت کنی...بعدا همه چیو بهت میگم...

سواره ماشینش شدیم...

بعد از نیم ساعت رانندگی جلویه خونه ی بزرگ وقشنگی ماشینو پارک کرد...

هیوکجه:بیا پایین دیگه

شیوون

هائه چرا گوشی رو قطع کرد؟

چی شد یهو؟؟؟

نکنه اتفاقی واسش افتاد؟

کدوم گ/ی بار؟اصلا چرا اونجا؟

هیچول نشست تو بغلم....

هیچول:چی شده؟؟؟چرا تو خودتی؟

-:هیچی....خستمه بیبی...

هیچول:میخوای خستگیتو از تنت در بیارم؟

.............

دونگهه

رفتیم داخله خونه...

خیلی قشنگ بود...خیلی هم بزرگ...یه دختره جوون اومد سمته منو هیوکجه...

دختر:آقایه هیوکجه....پدرتون تماس گرفتن...کار فوری داشتن...

هیوکجه:باشه...بعدا بهش زنگ میزنم...

سرم گیج رفت...!به یقه ی هیوکجه گرفتم که نخورم زمین...هیوکجه بلندم کرد و رو کاناپه گذاشت...

هیوکجه:باید بخوابی...الان خدمتکار واست غذا میاره....بخور بعد هم بخواب...

نتونستم جوابشو بدم....حالم بد بود...

غذا رو خوردم و خوابیدم....

---****-***-*-*-*--

چشامو باز کردم...ساعت دیواریه بزرگی که رو به روم بود ساعته 9 رو نشون میداد...

شب شد؟؟؟!

من از کی خوابیدم؟

خدمتکار:حالتون خوبه آقا؟

-:خوبم...هیوکجه کجاست؟

خدمتکار:رفتن با خانمه سانی شام بخورن....

سانی؟؟!!!

از جام بلند شدم ... باید میرفتم گ/ی بار...

در باز شد...

!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کانگ هون؟وای نه!

کانگ هون اومد داخل و در رو بست...

کانگ هون:خدمتکار تنهامون بذار...

خدمتکار بعد از تعظیم رفت تو اتاقش...

تنها شدیم....

کانگ وون اومد سمتم...خوشحال به نظر میومد...

-:اقایه لی...من با پسر شما دوستم...خواهشا دیگه نخواید با هم باشیم...

کانگ وون:هیوکجه؟؟به اون چه ربطی داره که ما با همیم؟

منو به حالته براید استایل(عروس)بغل کرد و از پله ها برد بالا....

خوابوندم رو تخت و لب/اشو رو لب/ام حرکت داد....

ازم جدا شد...سمته در رفت...قفلش کرد!!!!!!!

نه دیگه نمیتونم.....

ادامه دارد...

 

 


نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت19:10---6 مرداد 1392
داداشییییییییی

Lee Sahar
ساعت11:37---14 فروردين 1392
عجیجم،آدرس وبمو بدرست که انگاری همون قبلی ان

Lee Sahar
ساعت11:35---14 فروردين 1392
بازم سیلوم ملیه عمه خوبی دخمل؟؟؟
عید گذشتت مبارک نفسو ایشالا سال پُر خیر و برکتی در پیش رو داشته باشی عجیجم


Lee Sahar
ساعت10:39---8 فروردين 1392
دِل خَش،سراغییم که از عمه نمیگیری!!!
ایشالا بار بعد که اومدم،میام پیشت


Lee Sahar
ساعت10:38---8 فروردين 1392
ملیکااااااااااااااااااااااااا!
پاسخ: عمهههههههههههههههههههه


ریحانه^^
ساعت1:05---8 فروردين 1392
قشنگ بود.مرسی!

من از داستانات خوشم اومده خیلی خوب مینویسی!میگم ادامه ی داستان قبلیت رو نمیزاری؟؟؟؟امیدوارم دوستم داشته باشی رو میگم.داستان قشنگیهپاسخ: میذارم هر دو رو :D


farnaz lee
ساعت21:44---7 فروردين 1392
پاسخ: چیه مامی؟؟؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: